در حال بارگذاری ...

برای مدرک رفته‌ بود دانشگاه، بدون هیچ علاقه‌ای به رشتۀ کامپیوتر. نه دانشجوی خوبی بود، نه اتفاق‌های پیرامونش توجه‌ش را جلب می‌کرد. بیشتر دنبال تفریح و خوشگذرانی با دوستانش بود. یکی از همین روزهای خوب، وسط...

وقتی به عقب نگاه می‌کند، خودش هم تعجب می‌کند. در همان دوران کودکی که همه دوست دارند در آینده دکتر، مهندس، خلبان و ... بشوند، او دوست داشته وکیل شود.

با آرزوی وکیل‌شدن درس خواند و دبیرستان را تمام کرد. همه چیز فراهم بود که به دانشکده حقوق برود و که با سد محکم پدر مواجه شد. پدر از وکیل‌ها بدش می‌آمد. حرفش هم یک‌کلام بود: هر رشته‌‌ای غیر از حقوق.

ناچار راهی دانشکده مهندسی کامپیوتر شد.

چه علاقه‌ای باید برایش می‌ماند وقتی از رشته‌ای که به عشق آن تا الان درس می‌خوانده، بازمانده بود؛ تنها به این دلیل که پدر از وکلا بدش می‌آمد. بیشتر وقتش را به جای درس‌خواندن و کلاس رفتن، خوشگذرانی و تفریح با دوستان پر می‌کرد. منتظر بود دوران دانشگاه لعنتی تمام شود، مدرکش را بگیرد، با آن مدرک شغلی پیدا کند و مثل همه آدم‌های معمولیِ دور و برش زندگی بگذراند.

زندگی برای او در دانشگاه بی‌هدف می‌گذشت تا روزی که «مچاس» سر راهش سبز شد. مچاس دانشجویی شیلیایی‌الاصل بود که پدر و مادرش به کاستاریکا تبعید شده بودند و برعکس روبرتو اهل خوشگذراتی نبود. او رئیس یک اتحادیۀ دانشجویی بود.

روبرتو وسط میدان دانشگاه نشسته بود و بی‌هدف وقت می‌گذراند. مچاس با یک دسته برگه به سراغ روبرتو آمد و گفت: «میشه این برگه‌ها را بین دانشجوها پخش کنی؟»

روبرتو از خدایش بود. بالاخره کاری بود و او را از بیکاری بیرون می‌آورد. شروع کرد برگه‌ها را پخش کردن، بدون اینکه بداند داخل برگه‌ها چه نوشته است، فریاد می‌زد: بخوانید و آگاه باشید!

کم‌کم میدان دانشگاه خالی شد و چند دقیقه‌ای روبرتو تنها ماند. شروع کرد به خواندن یکی از برگه‌هایی که داشت بین دانشجوها پخش می‌کرد. برگه‌ها اطلاعیه‌هایی بود که درباره قانون خصوصی‌سازی خدمات برق و تلفن در کاستاریکا بود و هشدار می‌داد که اگر این قانون تصویب شود، قیمت‌ها به قدری گران می‌شود که بیشتر مردم کاستاریکا از دریافت خدمات محروم می‌شوند.

یک لحظه به خودش آمد. پیش مچاس رفت و دربارۀ این قانون پرسید. مچاس برایش از بدی‌های قانون گفت و گفت که باید علیه آن اعتراض کرد.

****

دو هفته بعد، مردم کاستاریکا در اعتراض به تصویب این قانون درحال تظاهرات بودند و روبرتو ستون دانشجویان دانشگاه را رهبری می‌کرد.

دولت قانون را تصویب کرده بود. فضا ملتهب بود. مردم خشمگین بودند و پلیس به شدت با تظاهرات‌کنندگان برخورد می‌کرد. مردم تاکنون یک چنین خشونتی را از پلیس ندیده بودند. هر کار نسنجیده‌ای فضا را بیشتر متلهب می‌کرد و خشونت را میان مردم و پلیس افزایش می‌داد. یکی باید آن وسط کاری می‌کرد.

روبرتو یا دست به کاری نمی‌زد، یا تمام توانش را برای انجام کار می‌گذاشت.

تصمیم گرفت اعتصاب غذا کند. آره، این بهترین راه بود. هم اعتراض بود و هم جلو خشونت را می‌گرفت. تصمیمش را که برای اعتصاب غذا علنی کرد، دو نفر دیگر هم به او پیوستند و سه‌نفری 12 روز اعتصاب غذا کردند. دولت در مقابل این اعتراض تسلیم شد و قانون را پس گرفت.

برای خودش هم باورکردنی نبود. روبرتوی سربه‌هوا و خوشگذران، توانسته بود با اعتراضش، جلو دولت را در تصویب قانون بگیرید و با این کارش، خدمت بزرگی به مردم کرده بود.

یاد خاطرات و آرزوهای مدرسه‌اش افتاد. یاد برنامه‌هایش برای وکیل شدن افتاد. دوباره به خودش آمده بود. مهندسی کامپیوتر نمی‌توانست تشنگی او را در خدمت به عموم سیراب کند.

دوباره به سراغ رشتۀ حقوق رفت. در آزمون شرکت کرد و در دانشگاه قبول شد. به خانه رفت و به پدرش گفت: من یک دانشجوی حقوق هستم و متأسفم که شما از حقوق خوشتان نمی‌آید؛ ولی مجبورید بپذیرید.

پدر با آن شاهکاری که پسرش کرده بود و آن اعتصاب غدا، نگاهش دربارۀ حقوق تغییر کرده بود. دیگر مثل قبل از وکلا متنفر نبود. تازه، چاره‌ای هم غیر از موافقت نداشت. روبرتو تصمیمش را گرفته بود!

***

یک سال و نیم از تحصیل روبرتو در رشتۀ حقوق گذشته بود. در این یک‌سال و نیم چیز زیادی از قوانین یادنگرفته بود؛ اما در این مدت روح حق‌طلبی روبرتو هر روز زنده‌تر از دیروز شده بود و یک اتفاق کافی بود که دوباره روبرتو را به صدر خبرهای کاستاریکا بکشاند.

آمریکا می‌خواست به عراق حمله کند؛ اما نتوانسته بود موافقت شورای امنیت را بگیرد. برای همین به دنبال این بود که با جلب حمایت کشورها، برای کار غیر قانونی خود، وجهۀ  قانونی کسب کند. سی کشور از این حمله حمایت کرده بودند و کاستاریکا یکی از این کشورها بود.

اما مردم کاستاریکا با این حمله و این حمایت مخالف بودند. دست به اعتراض و راهپیمایی زدند و به این کار دولت اعتراض کردند.

روبرتو و هم‌کلاسی‌هایش در دانشکده جمع شده بودند و راجع به این حمله صحبت می‌کردند. مثل همه دانشجوهای تازه‌کار، به رگ غیرت‌شان برخورده بود. درست است که سه ترم بیشتر حقوق نخوانده بودند؛ اما دانشجوی حقوق بودند و باید در مقابل این کار اقدام دولت کاستاریکا کاری می‌کردند.

هرکسی پیشنهادی می‌داد. از انتشار بیانیه تا تظاهرات. یکی آن وسط گفت ما باید علیه دولت شکایت کنیم. همه پوزخندی زدند و عقب کشیدند. شکایت علیه دولت؟! مگر دیوانه شده‌اید؟ این کار به این سادگی‌ها نیست. استادان حقوق هم جرأت چنین کاری را ندارند. روبرتو پر دل‌وجرأت‌تر از این حرف‌ها بود که با این هشدارها عقب بکشد؛ اما در کنار دوستان مانده بود تا ببیند آن‌ها چه تصمیمی می‌گیرند.

آن وسط یکی از دخترهای هم‌‌کلاسی روبرتو حرفی زد. او با اعتراض مخالف بود: «می‌دانید با این اعتراض به دولت، در اصل به آمریکا اعتراض کرده‌ایم؟! شما نمی‌خواهید به آمریکا سفر کنید؟ نمی‌دانید ممکن است با این اعتراض دیگر نتوانید به آمریکا سفر کنید و از خیلی از امکانات محروم شوید.» درد دختر از جایی دیگر بود. او لباس‌هایش را از میامی می‌خرید. همۀ ترسش از این بود که این اعتراض باعث شود که دیگر او نتواند به میامی برود و لباس بخرد. این را ته صحبت‌هایش گفت.

این حرف خیلی احمقانه بود. کشور کاستاریکا داشت از جنگی حمایت می‌کرد که غیرقانونی بود. این کار روح صلح‌طلبی و تاریخ صلح‌طلب کاستاریکا را زیر سؤال می‌برد. روبرتو دربرابر این حرف دختر نتوانست کنترل خودش را حفظ کند. خونش به جوش آمده بود و دیگر نمی‌فهمید چه می‌گوید. شروع کرد به دختر پرخاش کردن و فحش دادن.

روبروتو بعد از دعوای مفصلی که با دختر کرد، به خانه رفت. امیدی به همراهی دانشجوهای احمق و ترسو نبود. باید خودش کاری می‌کرد. هرچه را از حقوق بلد بود و در این یک سال و نیم خوانده بود، روی کاغد آورد و شکایتی علیه دولت نوشت. فردا صبح هم به دادگاه عالی کاستاریکا رفت و علیه دولت اعلام شکایت کرد.

یک سال و نیم طول کشید تا دادگاه شکایت روبرتو را بررسی کند. در این یک سال و نیم هم دانشجوها و هم استادهای روبرتو او را مسخره می‌کردند. هیچ کس به آیندۀ این شکایت خوش‌بین نبود و روبرتو بی‌تفاوت به این برخوردها هر روز چیزهای بیشتر یاد می‌گرفت و خودش را بیشتر برای دادگاه آماده می‌کرد.

روز دادگاه فرا رسید. روبرتو پشت تریبون رفت و صحبت کرد. شور دادگاه خیلی زیاد بود. روبرتو با حرارت و قدرت صحبت می‌کرد و همه با شور و هیجان او را تشویق می‌کردند. آنقدر جو دادگاه او را گرفته بود که حالا که فکر می‌کند اصلا یادش نمی‌آید چه در دادگاه گفته است. فقط تشویق‌های مکرر حاظران را به یاد دارد و فریادهای «ساکت شوید» قاضی.

دادگاه برگزار شد. یک ماه طول کشید تا دادگاه رای نهایی را صادر کند. رای دادگاه ناباورانه بود. دادگاه دولت را برای حمایت از امریکا در حمله به عراق بر اساس قانون اساسی کاستاریکا، محکوم کرد و به دولت دستور داد از ائتلاف آمریکایی خارج شود.

آن‌روز نه‌تنها روبرتو، بلکه همۀ مردم کاستاریکا خوشحال بودند. روبرتو در پوست خودش نمی‌گنجید؛ اما نمی‌دانست شگفتی مهم‌تری در انتظارش است. دو هفته بعد این شگفتی برایش رقم خورد.

نامه‌ای به دستش رسید که کالین پاول، وزیر امور خارجه آمریکا با امضای خودش برای روبرتو فرستاده بود. در آن نامه نوشته بود که کاستاریکا از لیست کشورهای حامی جنگ عراق خارج شده است. آن لحظه برای روبرتو واقعا وصف‌ناپذیر بود.

 

 




مطالب مرتبط

آخرین همقصه

آخرین همقصه

حسین دهباشی پژوهشگر تاریخ و مستندساز و حجت‌الاسلام محمدرضا زائری کارشناس و فعال حوزۀ رسانه و فضای مجازی، در چهاردهمین و آخرین قسمت هم‌قصه درباره تصویر فضای بین‌المللی در رسانه‌ها و فضای افکار ...

|

.

.

|

یازدهمین هم‌قصه

یازدهمین هم‌قصه

برای من سه هدف برای پروژه بوکس برای صلح وجود داره. اولیش اینه که بچه‌های سوری خوشحال بشن. دومیش اینه بین دو کشور رابطه برقرار کنیم. برای من رابطه بین مردم عادی استرالیا و مردم عادی سوریه خیلی مهمه اما سومیش اینه که می‌خوایم سوریه واقعی رو به کشور خودمون نشون بدیم نه اون روایتی ...

|

نظرات کاربران