در حال بارگذاری ...

در مدت حضور زامورا در ایران، خیلی وقت‌ها حاشیه‌های برنامه‌ها از متن آن جذاب‌تر بود.

روبرتو زامورا برای حضور در برنامه هم‌قصه، سیزده‌هزار کیلومتر را طی کرد و با پرواز از سن‌خوزه به مادرید، از مادرید به دوبی و از دو‌بی به تهران آمد. بعد از این سفر طولانی، چهار روز در ایران مهمان ما بود. در این چند روز با چند رسانه مصاحبه کرد، با چند نفر دیدار داشت و از چند مکان دیدنی تهران هم مثل برج‌ میلاد، پل طبیعت و بازار تجریش دیدن کرد. حاشیه‌های این دیدارها از متن آن جذاب‌تر بود.

 

روز اول

روز اول را طبق برنامه با مصاحبۀ اولیه شروع کردیم تا از زندگی او بیشتر بدانیم و روند برنامه را با اطلاعات تکمیلی مشخص کنیم. مصاحبه‌ای سه‌ساعته که زامورا مختصری از کودکی‌اش گفت، بعد به سراغ دانشگاه رفت و اختلاف‌ با پدرش بر سر انتخاب رشته را برای‌مان تعریف کرد و در آخر به طور مفصل دربارۀ مبارزۀ حقوقی‌اش و نتایج این مبارزه گفت. ناهار را خوردیم و به دیدار رضا برجی رفتیم. دیداری که برای خودِ ما خیلی جذاب بود و یقیناً زامورا بهره‌های بیشتری از این دیدار برد. موزۀ صلح آخرین ایستگاه ما در روز اول بود، با گشت‌و‌گذاری کوتاه در پارک شهر.

 

مهمان خودمانی

در را که می‌زنیم، خودش پشت در می‌آید. همان اول صورت پرچروکش من را در دوگانگی سن و قیافه قرار می‌دهد. صورتش رنج‌کشیده‌تر از 36سالگی است. هرچند فکر نمی‌کنم سختی زیادی تا این لحظه از عمرش دیده باشد؛ الا سفرهای متعدد به کشورهای مختلف.

با کفش‌های چکمه‌ای چرم کانادایی، شلوار پارچه‌ای و پیراهن صورتی‌رنگ، با آستین‌های تا آرنج تا خورده، با ما شِیک‌هند (1) می‌کند و خوش‌آمد می‌گوید و خودش را معرفی می‌کند: روبرتو.

مستقیم به آشپزخانه می‌رود و برای ما کتری را آتش می‌کند تا چای بگذارد. انگار ما به خانه‌اش مهمان شده‌ایم، سرزده! همان‌طور که در تدارک پذیرایی است می‌پرسد: «با چه زبانی راحت‌ترید تا با شما صحبت کنم: انگلیش، اسپَنیش، فرنچ.»

همان اول می‌فهمیم با مهمانی خودمانی طرفیم.

 

اسمُک لنگوئج! (2)

سیدحامد، شاعر و نویسندۀ برنامه تا آدرس را پیدا کند و به جمع ما اضافه شود، چهل‌ و پنج دقیقه‌ای طول می‌کشد. وقتی که می‌رسد، در جواب هِلّو و هاو‌آریویِ زامورا، سلام، مخلصم، چاکرم تحویل می‌دهد! آخر اهل ادب و شعر و مغازله با زبان فارسی را چه کار به زبان اجنبی؟! نیم‌ساعتی محمدعلی، مسئول مصاحبه و زامورا باهم صحبت می‌کنند و سید حامد سر می‌چرخاند. یک نگاه به ما و یک نگاه به پیپ همیشه همراهش، بدون اینکه هیچ چیز از حرف‌های زامورا بفهمد. هم‌قصه شدن زبان مشترک می‌خواهد؛ لاجرم که سیدحامد و زامورا از آن محروم‌‌اند.

میانۀ بحث، برای استراحت، درنگ می‌دهند. از جمع پنج‌نفرۀ ما غیر از سیدحامد، فقط زامورا است که با دود ارتباط دارند. دوتایی می‌روند داخل تراس تا نفسی تازه کنند. همین ارتباط بهانۀ هم‌زبانی می‌شود. بالاخره زبان مشترک برای گفت‌وگو پیدا می‌کنند، اسمک لنگوئج! دود ساده‌ترین زبان برای ارتباط است، از قدیم تا الآن.

 

درصد مالکیت توپ

بزنم به تخته، چانۀ پرتوانی دارد. سه ساعت و نیم با محمدعلی به زبانی به غیر از زبان مادری (3) گفت‌وگو می‌کند تا داستان زندگی‌اش را تعریف کند. از این سه ساعت و نیم گفت‌وگو، تقریباً درصد مالکیت توپ بین لوئیس و محمدعلی هشتاد به بیست است. شک ندارم یکی از عامل‌های موفقیت او در محکوم کردن دولت کاستاریکا، همین فک پرتوان است.

 

بازی وارونه می‌شود

مبارز صلح‌طلب را به دیدار عکاس جنگ می‌بریم، رضا برجی. تقابل جالبی است. کسی که از جنگ فرار می‌کند، با عکاسی روبه‌رو می‌شود که به دامن 16 جنگ رفته‌ است. برجی شروع می‌کند به صحبت کردن. آنقدر حرف دارد که اجازه نمی‌دهد حرف‌هایش برای زامورا ترجمه شود. نوبت که به زامورا که می‌رسد، چند ثانیه سکوت می‌کند. معلوم است واژه به ذهنش نمی‌آید. حق هم دارد. آقای حرافِ دو ساعت قبل، به سختی صحبت می‌کند. شاید همان بهتر باشد که مثل دانش‌آموز مؤدب فقط گوش بدهد و برجی درسش را بدهد. لوئیس باید یاد بگیرد که جنگ بد است و باید جلویش را گرفت؛ اما وقتی به تو حمله می‌شود، و باید دفاع کنی، جنگ مقدس می‌شود.  باید یاد بگیرد گاهی هم باید به آغوش جنگ رفت تا از انسانیت دفاع کرد. باید یاد بگیرد جنگ برای کشوری که عقیده دارد، بد نیست. باید یاد بگیرد که ما از جنگ فرار نمی‌کنیم، چون در جهان گرگ‌ها، دفاع ناگریز است. باید یاد بگیرد که شاید بتوان با چارچوب‌های موجود از ورود کشورش به جنگ جلوگیری کند؛ اما نمی‌تواند جلو جنگ را بگیرد. به نظرم کلاس خوبی برای زامورا شد، دیدار با رضا برجی. جایی که درصد مالکیت توپ بین برجی و زامورا، نود به ده است!

 

 

صلح بدون اسپنیش هرگز

بازدید ما از موزۀ صلح دو ساعتی طول می‌کشد. از موزه صلح بیرون می‌آییم و می‌خواهیم با مهمان کاستاریکایی چرخی در پارک‌شهر بزنیم. چند قدم که می‌رویم، زامورا برمی‌گردد و به سنگ‌نوشته جلو موزه صلح دقت می‌کند. روی تابلو به ده زبان واژه صلح نوشته شده است. زامورا نگاهی می‌کند و می‌گوید به اسپانیایی ننوشته است. کنارش می‌نشیند و انگشت سبابه‌اش را با زبان خیس می‌کند و می‌نویسد: «paz». قبلاً گفته بودم زامورا از خودمان است، این هم یک نشانه‌اش.

 

شکستن دیوار پروپاگاندا

داخل پارک شهر قدم می‌زنیم. زامورا چند دقیقه‌ای ساکت است. قشنگ که اطراف را برانداز می‌کند، می‌گوید: من اسیر پروپاگاندای رسانه‌های غربی بودم و تصورم از ایران به کلی متفاوت بود. شما اینجا راحت سوار ماشین می‌شوید، پارک و فضای سبز دارید، خانم‌ها راحت به خیابان می‌آیند و فعالیت می‌کنند و همه چیز خوب است. تصور من از ایران بعد از آمدنم به کلی تغییر کرد. دیروز  هم که تازه به تهران آمده بود، از دیدن شهر شلوغ تهران تعجب کرده بود. فکر نمی‌کرد تهران شهری به این بزرگی و جمعیت باشد.

 

روز دوم

روز دوم را با دیدار «انجمن بین‌المللی دیدبان عدالت» شروع کردیم، با گفت‌وگوهایی که اولش رسمی بود و بعدش به شوخی و تعارف هم رسید. بعدش رفتیم بازار تجریش و امام‌زاده صالح. از معدود مکان‌های تهران که هنوز مدرنیته کامل موفق به بلعیدنش نشده است، برای نشان دادن ایران ایرانی.

 

 

با تشکر ویژه از شهرداری تهران!

بعد از پایان دیدار تصمیم می‌گیریم با مترو به تجریش برویم تا زامورا مترو تهران را هم دیده باشد. وارد قطار که می‌شویم تمیزی و شیک‌بودن قطار چشم زامورا را می‌گیرد. برایم جالب است کسی که بسیاری از کشورهای دنیا را دیده است، از دیدن متروی تهران متعجب شده است. به مترو تجریش که می‌رسیم، در مسیر خروج باز هم زامورا به اطراف نگاه می‌کند و تأکید می‌کند که اینجا همه‌چیز تمیز و مرتب است. قبلاً شنیده بودم که متروهای بعضی از شهرهای بزرگ آمریکا یا شهرهای نامدار اروپایی خیلی کثیف است، با این تعجب زامورا از تمیزی مترو تهران، مطمئن می‌شوم. باید از همین تریبون از زحمت شهرداری در تمیزی و مرتب بودن شهر، به ویژه خطوط مترو تشکر کنیم.

 

باشکوه تر از امام‌زاده صالح؟!

در این دو روز همراهی با زامورا، فهمیده‌ام که زامورا وقتی از چیزی خیلی خوشش می‌آید، با آیفونش عکس می‌گیرد. بعد از ساعتی چرخیدن در بازار تجریش و میدان میوه‌فروش‌های آن، وارد صحن امام‌زاده صالح‌ می‌شویم. تا ما می‌رویم ادب کنیم و سلام بدهیم، زامورا چند عکس از گنبد و بارگاه امام‌زاده صالح گرفته است. می‌گوید در ترکیه هم معماری این چنینی دیده است؛ ولی این فرق می‌کند. ظریف‌تر است و دقت زیادی در ساختش به کار رفته است. معلوم است کلی با کاشی‌کار‌ی‌های گنبد و گلدسته حال کرده است. همین‌طور در صحن چرخ می‌زند و کاشی‌کاری‌ها را نگاه می‌کند. وقتی علی درباره شهیدان شهریاری و رضایی‌نژاد توضیح می‌دهد و او را به کنار مزارشان می‌برد، با دقت گوش می‌دهد؛ ولی خیلی زود دوباره می‌رود در کف کاشی‌کاری‌های گنبد و رواق امام‌زاده. آخر سر به این نتیجه می‌رسد که اینجا برای ایرانی‌ها خیلی مهم است که با این دقت و ظرافت این بنا را ساخته‌اند. علی برایش توضیح می‌دهد که این فقط یکی از صد‌ها بنای مذهبی باشکوه ماست و در مشهد، قم و اصفهان بناهای باشکوه‌تر و بزرگ‌تری می‌تواند ببیند. باورش برایش سخت است که بنای باشکوه‌تر و باعظمت‌تری از امام‌زاده صالح داشته باشیم!

خانم‌های باحجاب و خوشگل!

صحبت از حجاب می‌شود و اینکه دخترها از چه سنی باید حجاب داشته باشند. علی برایش حجاب را کامل توضیح می‌دهد و حتی این را هم توضیح می‌دهد که میزان رعایت حجاب به میزان تقید مذهبی افراد بستگی دارد. و می‌گوید که حجاب باعث می‌شود که مردان کمتر نگاه‌های بد به زن‌ها داشته باشند. زامورا می‌گوید: بعضی از خانم‌های با حجاب، خوشگل هستند و این حجاب باعث می‌شود که کنجکاوی آدم دربارۀ آن‌ها بیشتر شود! (مراقب این زامورای عذب باید بود در این خیابان‌های تهران!) و علی پاسخ می‌دهد: درست است؛ ولی همین که زن حجاب داشته باشد یعنی اینکه به مردان اجازۀ تعرض نمی‌دهد و مردان جرأت ورود به حریمش را ندارند. زامورا با تعجب و تأیید بلند در وسط خیابان می‌گوید: اُاُاُاُوووو! علی می‌گوید: با این حرفم زامورا متحول شد، از فردا با حجاب می‌شود!

 

روز سوم:

روز سوم با ضبط برنامه شروع می‌شود. اولین ضبط است، با همه گیر و گورهای معمول اولین برنامه‌ها، با همۀ خستگی‌ها. تا 4 بعدازظهر طول می‌کشد. بعد از یک روز پرکار برای ما و خسته‌کننده و پرحرف برای زامورا، می‌رویم برج میلاد تا تهران را از بالا ببینیم. بازدیدمان از برج میلاد 4 تا 5 ساعتی طول می‌کشد. آنقدر خسته‌ هستیم که وقتی به زامورا پیشنهاد بازدید از جای دیگری را می‌دهیم، همه خداخدا می‌کنیم قبول نکند. خوشبختانه او هم خسته‌ است.

 

آماده برای خواستگاری

زامورا که به استودیو می‌آید، تغییر دکوراسیونش کاملاً مشهود است. تیپ زامورا برای برنامه تلویزیونی کاملاً رسمی و اتو کشیده است. با کفش برند آلمانی که 150 دلاری برایش آب خورده است و کت و شلواری که برند نیست و کمی بیشتر از کفشش قیمت دارد. و کروات صورتی رنگی که همه عوامل در بدو ورود او، به تک و تا می‌افتند که تصویرش با این کراوات مشکل پخش نداشته باشد. کت‌وشلوار نمی‌دانم چه خاصیتی دارد که هر که می‌پوشد مجبور است شق و رق راه برود و بنشیند. زامورا با این کت و شلوار هم به لحاظ قیافه و هم به لحاظ شخصیت با روز قبل تغییر کرده است. با آن زامورای دوست‌داشتنی فاصله گرفته است. کت‌وشلوار و کراوات با آن گریمی که روی صورتش کرده‌اند، جان می‌دهد از استودیو یک راست برود مراسم خواستگاری!

 

عکس یادگاری با ته‌دیگ

ضبط که تمام می‌شود، زامورا و روح‌الله، مجری و یاسر، کارگردان هنری برنامه، بر سر یک میز می‌نشینند تا ناهار بخورند، ماکارونی. یاسر برای زامورا ته‌دیگ می‌آورد و سعی می‌کند به فارسی به او بفهماند که ته‌دیگ چه موجود خارق‌العاده‌ای است. با ادا و اطوارهای گوناگون که خنده زامورا را برمی‌انگیزد. نوبت به عکس‌های یادگاری و سلفی می‌افتد با زامورا. یاسر که می‌خواهد عکس بگیرد، زامورا ته‌دیگی مقابل دهان بازش می‌گیرد و در این حالت عکس می‌گیرد. عکس خنده‌‌داری می‌شود.

 

نگاه به شهر بتنی از بالا

بعد از ضبط برنامه به برج میلاد می‌رویم. در طبقه هفتم تاج برج میلاد، بزرگ‌ترین طبقه برج، دورتادور ایوانی (سکوی دید باز) هست که می‌توان در آن قدم زد و تهران را دید. زامورا در حالی که دست‌هایش را روی سر گذاشته است و دهانش باز باز است وارد ایوان می‌شود و می‌گوید: biiiiiiiiiig، و چند لحظه دوباره محو تماشای شهر بتنی تهران می‌شود و دوباره می‌گوید: very biiiig. علی هم رعایت حال نزار زامورا را نمی‌کند و می‌گوید: این که می‌بینی قسمت شمال تهران است، جنوب تهران بزرگ‌تر است که باید به ضلع دیگر برج برویم. چند دقیقه‌ای زامورا مبهوت وسعت شهر دودزدۀ تهران است که علی‌ می‌گوید: چه کیفی می‌دهد که از این بالا به پایین بپریم! زامورا می‌خندد و می‌گوید: آره، ولی این کیف فقط ده ثانیه طول می‌کشد. علی می‌گوید: بعدش املت می‌شویم! زامورا سعی می‌کند وسعت تهران را با پاریس و لس‌آنجلس و دیگر شهرهای بزرگ دنیا مقایسه کند و باز بهت‌زده شود که چرا اینقدر تهران بزرگ است. و من در این اثنا به این فکر می‌کنم در هر شهری از شهرهای ایران و بالای هر گلدسته‌ای از مساجد و زیارتگاه‌های شهرهای ایران که بروی، می توانی گله‌به‌گله گنبد و گلدستۀ امام‌زاده‌ها و مساجد و حسینیه‌ها را ببینی و حالا و بر فراز بلندترین برج ام‌القرای جهان اسلام ایستاده‌ایم و برج‌های بتنی بانک‌ها و بزرگراه‌های آسفالتی را نظاره می‌کنیم. چه چهره‌ای از تمدن اسلامی داریم تا به زامورای کاستاریکایی نشان بدهیم. هیچ! فقط جابه‌جا تابلو چسبانده‌ایم که به طرف مکه، به طرف کربلای معلا، به طرف امام‌زاده داود، به طرف امام‌زاده هاشم!

 

روز آخر

روز آخر را با مصاحبه شروع می‌کنیم. همجواری دفتر رسانه‌ای که با او مصاحبه می‌کند با لانۀ جاسوسی آمریکا باعث می‌شود که پرسه‌ای در اطراف ساختمان سفارت سابق آمریکا در روز تعطیل جمعه بزنیم. آخرین برنامه زامورا در ایران بعد از چند مصاحبه، دیدن بوستان آب‌وآتش و پل طبیعت است. جایی که زامورا را شگفت‌زده می‌کند.

 

از «آرگو» تا لانه

برای مصاحبه به نزدیکی‌های لانۀ جاسوسی آمده‌ایم. مانده‌ایم دربارۀ لانۀ جاسوسی هم با زامورا صحبت بکنیم‌ یا نه. صحبت از تسخیر سفارت یک کشور، با یک حقوق‌دان مدافع صلح، حساسیت‌های خودش را دارد. در میان تردید، در نهایت دل را به دریا می‌زنیم و از داخل دفتر رسانه که مشرف به ساختمان لانه است، ماجرای سفارت سابق آمریکا را برایش شرح می‌دهیم. کنجکاو می‌شود تا داخل لانۀ جاسوسی را هم ببیند. بدشانسی امروز جمعه است و درب لانه بسته.

پشت در می‌مانیم و زامورا با سردر لانۀ جاسوسی عکس یادگاری می‌گیرد. با همان آیفونش از تک‌تک دیوار نوشته‌های اطراف سفارت عکس می‌اندازد تا برای صفحۀ فیسبوکش عکس داشته باشد. خوشبختانه نگرانی‌های ما بی‌جابود؛ چون این بازدید نتایج مطلوبی دارد. از جمله اینکه زامورا همان شب در فیسبوکش می‌نویسد: «من این موقعیت را داشتم که سفارت آمریکا [لانه جاسوسی] را ببینم. برای کسانی که فیلم «آرگو» را دیده‌اند، فقط جهت تغییر باید بگویم، تاریخ آنگونه که امریکایی‌ها نقل می کنند، نیست. بعد از انقلاب علیه دیکتاتوری شاه، اینجا پناهگاهی برای آمریکایی‌ها برای ایجاد  تغییر بود. ایران، بصورت داوطلبانه سیاه‌پوستان و زنان را آزاد کرد و دیپلمات‌های بلند پایه را در ازای پس گرفتن شاه، نگه داشت. آمریکا، سر باز زد. و تلاش کرد یک عملیات پنهان انجام دهد که طوفان شن، هلیکوپترهایشان را از کار انداخت. در نهایت، دیپلمات‌ها بدون هیچ سو استفاده و به‌دور از آن دروغ‌هایی که در فیلم آمده، آزاد شدند. جزیی از تاریخ که نمی‌توان از آن گذشت. تصحیح تاریخ برای دقیق‌تر بودن آن.»

 

عکس برای سند

بعد از یک روز پرکار و سه مصاحبه، می‌رویم پل طبیعت. سه چهار ساعتی در بوستان آب‌وآتش، پل طبیعت و بوستان طالقانی می‌گردیم. زامورا از دیدن بوستان و پل شگفت‌زده است. می‌گوید: از میان کشورهایی که به آنجا سفر کرده‌ام، تا دیروز تهران جزء ده‌ کشور برتر من بود و امروز و با دیدن این بوستان و پل به پنج کشور برتر من صعود کرد! سعی می‌کند از همه زیبایی‌های که به چشمش می‌آید عکس بگیرد. می‌گوید: من باید از این‌ها عکس بگیرم تا عکس آن را نشان‌ دوستان بدهم، هرچه که توصیف کنم، باور نمی‌کنند!

 

 

 

[1] . shake hand

[2] . smoke language

[3] . زبان مادری زامورا اسپانیولی است.




مطالب مرتبط

آخرین همقصه

آخرین همقصه

حسین دهباشی پژوهشگر تاریخ و مستندساز و حجت‌الاسلام محمدرضا زائری کارشناس و فعال حوزۀ رسانه و فضای مجازی، در چهاردهمین و آخرین قسمت هم‌قصه درباره تصویر فضای بین‌المللی در رسانه‌ها و فضای افکار ...

|

.

.

|

یازدهمین هم‌قصه

یازدهمین هم‌قصه

برای من سه هدف برای پروژه بوکس برای صلح وجود داره. اولیش اینه که بچه‌های سوری خوشحال بشن. دومیش اینه بین دو کشور رابطه برقرار کنیم. برای من رابطه بین مردم عادی استرالیا و مردم عادی سوریه خیلی مهمه اما سومیش اینه که می‌خوایم سوریه واقعی رو به کشور خودمون نشون بدیم نه اون روایتی ...

|

نظرات کاربران