
حاشیههای حضور شیخمامونرحمه در ایران (۲)
پایگاه خبری الف: شیخ مأمون رحمه، روحانی اهلسنت سوری است که از اول ناآرامیهای سوریه، محکم در مقابل تکفیریها ایستاد و در این راه هم هزینههای سنگینی داد.
الف / شیخ مأمون رحمه، روحانی اهلسنت سوری است که از اول ناآرامیهای سوریه، محکم در مقابل تکفیریها ایستاد و در این راه هم هزینههای سنگینی داد. یک بار که از سوی تکفیریها ربوده شد، شکنجهاش کردند، گوش او را بریدند و تیر خلاص به او زدند، اما به لطف خدا زنده ماند. او حالا امام جمعۀ مسجد اموی دمشق است و چندی قبل برای حضور در برنامۀ تلویزیونی همقصه به ایران آمده بود. یک روز با او همراه شدیم و به جماران رفتیم، سپس به همراه شیخ مأمون برای ادای احترام به رزمندگانی که در سوریه شهید شدهاند راهی بهشت زهرا شدیم و در آخر هم از برج میلاد دیدن کردیم. چند حاشیۀ کوتاه در این یک روز را در زیر بخوانید.
فقط سادهزیستها پیامبر میشوند
فضای ساده و بیآلایش جماران چشم و دل شیخ مأمون را میگیرد. برایش جای تعجب است که امامی که نامش از مرزهای ایران گذشته، برای زندگی و دیدار با مردم، چنین جای محقری را اختیار کرده است. میگوید: پیامبر اسلام، خود سادهزیست بود و با آن ساده زیستی توانست بر مردم تأثیر بگذارد و تغییر ایجاد کند. بیشک هر کس که میخواهد تأثیرگذار باشد باید مثل پیامبر سادهزیست باشد. امام هم به خاطر این سادهزیستی توانست اینقدر تأثیر بگذارد.
مأمور خدماتی و شیخ مأمون
به بهشت زهرا که میرسیم، از چند نفر نیروی خدماتی که مشغول کارند، نشانی مزار شهدای سوریه را میپرسیم. یکدفعه یکی از کارگرها میگوید: این آقا که همراهتان است، همانی نیست که داعشها گوشهایش را بریدهاند؟ حالا برایش باید توضیح دهیم که آن زمانی که گوش این بنده خدا را بریدهاند هنوز داعشی وجود نداشته و باید توضیح بدهیم که «معارضین معتدل» که ادعا میکردند ما مبارزۀ مسالمتآمیز برای نجات مردم میکنیم این کار را کردهاند و ... که بیخیال میشویم. میپرسیم: شما از کجا شیخ مأمون را میشناسید؟ میگوید: میشناسم، امام جمعۀ دمشق است. تلویزیون نشانش داده است.
التماس دعای شیرازی
داریم کنار قبور شهدا فاتحه میخوانیم و مرحله به مرحله علی ابراهیمنیا، مترجم شیخ مأمون برایش توضیح میدهد که اینها شهدای دفاع مقدس هستند، اینها شهدای بمبگذاری، و اینها شهدای حج، که جوانی توجهش به سمت ما میآید. از ما دربارۀ مرد عربی که همراهمان است، میپرسد و برایش توضیح میدهیم. میگوید: «بهش بگید انشاالله هرچه زوتر مشکلات سوریه هم حل بشه و اوضاع اونجا آروم بشه.» ابراهیمنیا رویش نمیشود به جوان بگوید: «تو در این چند روز بیست و چندمین نفری هستی که این دعا را کردهای و از من خواستهای که برای شیخ مأمون ترجمه کنم!» برای شیخ مأمون ترجمه میکند. بعد پسر جوان میگوید: «بهش بگید من از شیراز اومدم، یه مشکلی دارم، برام دعا کنه که حل بشه.» علی میگوید و شیخ هم دعا میکند. این مردم وقتی قرار است که دست به دامن کسی شوند تا برایشان دعا کند، همین که عالم دینی باشد، حجت است که پیش خدا آبرو دارد و انشالله دعایش مستجاب است، شیعه و سنی هم برایشان فرقی نمیکند.
قبور شهدا مقدس است
تیر اسلحۀ تکفیریها سه سانتیمتر پلاتین جای استخوان پای راستش گذاشته است. راه رفتن برایش مشکل است. چهار پنج دقیقه که در بهشت زهرا راه میرود، مینشیند برای استراحت. میرسیم به قطعهای که شهدای ایرانی سوریه را در میان شهدای دفاع مقدس در یک ستون دفن کردهاند. برای اینکه از کنار قبری از شهدای سوریه به کنار قبر دیگری برود، یا باید از روی قبر شهیدی عبور کند یا اینکه باید کل ردیف را دور بزند تا برسد به کنار قبر شهید بعدی. هر بار راه دوم را انتخاب میکند. میگوید دوست ندارم پا روی قبر شهید بگذارم.
شیخ مأمون و خالۀ شهید
در همان ستونی که شهدای ایرانی سوریه را دفن کردهاند، مادری در کنار قبری خاکی نشسته است و دارد زیر لب عاشور میخواند و گریه میکند. ابراهیمنیا به کنار قبر میرود و میگوید:
- سلام مادر.
- سلام.
- پسرتان هستند.
- پسر خواهرم هست.
- کی شهید شدند.
- پارسال؛ ولی هفته قبل جنازهش را آوردند.
شیخ مأمون همانطور که دارد یکییکی برای شهدا فاتحه میخواند، به کنار قبر خاکی میآید و فاتحه میخواند، با دستهایی که روبهآسمان بلند کرده است. برای مادر دربارۀ شیخ مأمون توضیح میدهیم و ابراهیمنیا هم دربارۀ قبر شهید و اینکه تازه از سوریه آمده است، برای شیخ مأمون میگوید. مادر برای شیخ مأمون دعا میکند و شیخ مأمون بوسهای بر عکس شهید میزند. مادر برای آزادی سوریه دعا میکند و بعد از شیخ مأمون میخواهد برای مادر شهید دعا کند تا خدا به او صبر دهد. احساسات در آن فضا بر همۀ ما غلبه کرده است، علیالخصوص شیخ مأمون و خالۀ شهید. دو زخمخورده از تکفیر و دو همقصه هم برایشان شیعه و سنی فرقی نمیکند. سختیها که میآید، پردۀ نازک اختلافات خودساخته و دیگرساخته کنار میرود، دوستیها نمایان میشود.
فاتحه ای برای امام
سیزدهم خرداد است و اطراف حرم امام شلوغ. به سمت حرم امام حرکت میکنیم تا قبر امام را هم زیارت کنیم. جلومان را میگیرند: حرم تا نزدیک ظهر برای کارهای امنیتی قرق است. فرصت نیست بمانیم تا مسیر باز شود. شیخ مأمون میگوید از همین جا فاتحه میخوانیم و شروع میکند به فاتحه خواندن.
بازدید از برج میلاد
برنامۀ بعد از ظهر بازدید از برج میلاد است. میرویم برج میلاد. چند طلبۀ اهل سنت، به همراه یک دانشجوی شیعه از شهر گنبد به تهران آمدهاند تا در ضبط برنامه به عنوان حضار داخل استودیو شرکت کنند. آنها هم با ما همراه میشوند. با لباسهای محلی گنبدی. در طبقه هفتم برج، راهنماهای برج درحال توضیح هستند. یکی از راهنماها که شمایل همراهان ما را میبیند، جلو میآید و میپرسد: مهمانهای شما چه زبانی بلدند و به توضیح احتیاج دارند. میگویم: همه فارسی بلدند، فقط یک نفر عربی میداند. میگوید: راهنمای عربی نداریم! انگلیسی و ترکی استانبولی خواستید، درخدمتیم. میگویم: ممنون، خودمان راهنمای عربی داریم. سر میچرخانم. تعداد بازدیدکنندگان عربزبان برج کم نیستند. حداقل سه چهار گروه را در همین سرچرخاندن میتوان یافت. چندبار در طی این بازدید، ابراهیمنیا مجبور میشود برای عربزبانهای بازدیدکننده برج، بعضی قسمتها را توضیح دهد.
هیولای مدرنیته
با شیخ مأمون به سکوی دید باز میرویم. با دیدن تهران از بالا به وجد میآید؛ ولی متانت علمایی خودش را حفظ میکند. آخرش تحمل نمیکند و میگوید: هرکس میخواهد وسعت و زیبایی خانهها و خیابانهای تهران را ببیند، باید به اینجا بیاید و از اینجا تهران را ببیند. برایش جالب است که تهران چقدر پیشرفته و مدرن است.
تومان، لیر، دلار
داخل طبقۀ هفته برج، میزهایی قرار دادهاند و روی هر کدام یکی از صنایع دستی ایرانی را به نمایش میگذارند. داریم از میزهای بازدید میکنیم که به شیخ میگوییم هر کدام از این محصولهای صنایع دستی فروشی است و میتواند آن را به عنوان سوغات بخرد. قیمت یک تابلو نقاشی را میپرسد. همه به تکوتا میافتیم تا قیمت تابلو را به لیر سوریه تبدیل کنیم. آخرش هم به نتیجه نمیرسیم! همین حرف برای شیخ بهانهای میشود تا از گرانی در سوریه بگوید و بگوید که جنگ و ناآرامی چه بلایی بر سر اقتصاد مردم آورده است.
مولوی شناسی
به میزی میرسیم که مجسمههای سفالی میفروشد. شیخ مأمون مجسمهها را وارسی میکند و روی یک مجسمه میماند. مردی است با لباس کهن پارسی که حالت رقص دارد. میپرسد: این مولوی است. جالب است! نفوذ مولوی در کشورهای شمال غربی ایران چقدر زیاد است که شیخ مأمون با دیدن مجسمهای به یاد سماع مولوی میافتد.
حرم سیده زینب، نمایشگاه هنر ایرانی
تابلوهای کاشیهای آبی فیروزهای، بارگاه سیده زینب را برایش تداعی میکند. از فروشنده درباره علت رنگ آبی در کاشیکاریها میپرسد. فروشنده اطلاعات چندانی ندارد و میگوید رنگ آبی آرامشبخش است. شیخ مأمون از هنر ایرانی تعریف میکند و میگوید: همیشه به مردم سوریه میگویم اگر میخواهید شکوه و هنر ایرانی را ببینید، به آستان سیده زینب بروید.
راننده تاکسی مرغش یک پا دارد
با تاکسی برمیگردیم به سمت مهمانسرا. من، صالح، دانشجوی شیعۀ گنبدی و دو نفر از طلبهها در یک تاکسی و ابراهیمنیا، شیخ مأمون و دو نفر دیگر از طلبهها در تاکسی دیگر. راننده جوانی است که سنش به بیست و پنجششساله میخورد، سامییوسف گذاشته است! نظر همه ما به سامی یوسف جلب میشود و صحبت میرود حول او. راننده بدون اینکه بداند در جمع ما دوستانی از اهلسنت هستند، بحث را میبرد به سمت شیعه یا سنی بودن سامی یوسف و بحث از حول سامی یوسف منتقل میشود به اختلافهای شیعه وسنی.
آنقدر برای ما بحث شیعه و سنی را بزرگ کردهاند که حتماً باید اقرار از سلبریتی بگیریم که شیعه هستی یا سنی. اگر سنی بود که در جا میگوییم: سقط من عینی. و اگر گفت شیعه است و به زبان ارادتی هم به اهلبیت کرد، میشود مثل بقیه هنرمندان و بازیگران محبوب که دیگر کار نداریم که چقدر رفتارش اسلامی است و اصلاً نماز میخواند یا نه. چه کار دارید آقا؟ سامی یوسف مسلمان است و برای مسلمانان میخواند، همین کافی است.
صحبت بیشتر بین صالح که در جلو نشسته است و راننده جریان دارد و ما شنونده هستیم. راننده میگوید: من البته اطلاعات زیادی ندارم؛ ولی اینطور که میگویند خیلی به اهلبیت ظلم کردهاند، میخواهم بدانم استدلال اهلسنت چیست. صالح سعی میکند برایش توضیح دهد که طرح این مباحث از اساس غلط است و بحث حول این موضوع هم غلط اندر غلط که مرغ راننده یک پا دارد. آخر سر صالح برادران اهلسنت گنبدی را معرفی میکند؛ بلکه راننده از ادامۀ این بحث منصرف شود. کار بدتر میشود! راننده میگوید: «بهتر شد، حالا خودشان توضیح دهند که استدلالشان چیست. واقعا دوست دارم بدانم.» به مهمانسرا رسیدهایم و میخواهیم با راننده خداحافظی کنیم که راننده ولکن قضیه نیست. رو به برادران گنبدی میکند و میگوید اگر فرصت دارید، خیلی کوتاه برایم توضیح دهید. با سلام و صلوات راننده را راهی میکنیم.
شام را که میخوریم، ابراهیمنیا به شیخ مأمون میگوید: امشب را خوب استراحت کنید که فردا روز پرکاری داریم. شیخ مأمون میخندد و میگوید: «علی شده است مانند یک فرمانده ، هر شب میگوید خوب استراحت کن که فردا روز سختی داریم. روز هم ساعت به ساعت برنامه میدهد که ساعت ده فلانجا، ساعت ده فلان کار، دوباره ساعت سه فلان جا.» هنوز اثرات شکنجه در بدن شیخ هست و رفت و آمدها زود خستهاش میکند. بخصوص که پای آسیبدیدهاش از اثر شکنجه یاریگرش نیست. چارهای نیست.سفرش کوتاه است و با این همه زحمت و هزینه آمدهاند ایران، فقط چهار روز. باید بهترین استفاده را از حضورشان برد.
منبع: پایگاه خبری الف