در حال بارگذاری ...

شانزده سالش بود و در همین شانزده‌سالگی سرپرستی همسر و دو فرزندش بر روی دوشش بود. از ایران خبرهای مختلفی می‌رسید. در روستای‌شان فقط یک رادیو بود که مردهای روستا شب‌به‌شب داخل مسجد دورش جمع می‌شدند و اخبار گوش می‌کردند...

دو سال تمام پیگیر خبرهای ایران بود و هر شب خبرهای ایران را برای مادرش به خانه می‌برد. یک شب خبر رسید که عراق به ایران حمله کرده است. به خانه رفت و طبق معمول همه شب‌ها ماجرا را به مادر گفت. مادر گفت: محمدعلی! آقا تنهاست، باید برای کمکش بروی ایران!»
کجا برود؟ زن و بچه‌هایش را چه کند؟ برود ایران چه کند؟ چطور برود؟ این سؤال‌ها یک آن در ذهنش گذشت. دستور مادر بود: آقا تنهاست.
تنهایی امام مهم‌تر از همه چیز بود. حتی اگر زن و بچه‌اش بی‌یاور بمانند، او باید برود که امام تنها نماند. تصمیمش را خیلی سریع گرفت. دو روز بعد در حیاط منزل ساکش به دستش بود و داشت با زن و دو فرزند خردسالش خداحافظی می‌کرد.
مادر، محمدعلی را وسط حیاط نگه داشت و سه دور، دورش گشت و گفت: برو، تو هیچ خطری تو را تهدید نمی‌کند.
مادر، همسر و فرزندانش را گذاشت و حرکت کرد. از افغانستان که وارد ایران شد، اول به زیارت امام رضا رفت. زیارتش که تمام شد، بدون معطلی راهی تهران شد. مستقیم به پادگان رفت، ده روز آموزش فشرده نظامی دید و راهی جبهه شد.
آنجا وارد ترابری سپاه شد. از ماشین فقط رانندگی تراکتور بلد بود و مکانیکی آن. خیلی سریع راندن با هر ماشینی را بلد شد و شد همه‌فن‌حریف.
فامیلی‌اش محبی بود. آن‌ زمان‌ها اسم محمدعلی کلی بر سر زبان‌ها بود. بچه‌های جبهه که خستگی‌ناپذیری و سخت‌کوشی‌اش را می‌دیدند، صدایش می‌زدند محمدعلی کلی. می‌گفت: دست بردارد، این‌طوری این اسم روی من می‌ماند!
ولی بچه‌ها دست‌بردار نبودند. می‌گفتند: اگر آمریکایی‌ها به محمدعلی کلی خودشان می‌نازند، ما هم باید به محمد‌علی کلی خودمان بنازیم. رفتند و شناسنامه‌اش را عوض کردند. شد: محمدعلی کلی!
محمدعلی نه کسی را در ایران داشت و نه فرصت داشت از جبهه خارج شود. جنگ که تمام شد، دید از وقتی که به جبهه آمده است، هشت سال گذشته است. هشت سال بدون استراحت و مرخصی. با جوانی از دست رفته و تن مجروح از چند عملیات.
هشت سال گذشته بود و فقط یک روز از جبهه خارج شده بود، بعد از عملیات خیبر. رفته بود دیدار امام. رفته‌ بود بگوید: مادرم گفت برو ایران، امام تنها نماند، آمدم تا تنها نباشی.»
جنگ تمام شده بود؛ اما کار در جبهه‌ها هنوز باقی بود و تا کار بود، محمدعلی هم حاضر بود. جنگ تمام شده بود، امام عزیز رحلت کرده بود و محمدعلی هنوز در جبهه بود تا امام تنها نماند.
خیالش از جبهه که راحت شد، حالا باید به زندگی‌اش سامان می‌داد. تا به زندگی سامان دهد و خانواده را به ایران بخواند، سال ۷۶ شده بود. دختر خردسالش حالا شانزده‌ساله شده بود. دقیقا هم‌سن همان روزهای خودش که افغانستان را ترک کرده بود.
نجاری، کابینت‌سازی، بنایی و ...، این‌ها کارهایی بود که محمدعلی باید کارگری می‌کرد تا خرج کرایه خانه و زندگی‌اش را تأمین کند. شانزده سال در جبهه زحمت کشیده بود؛ اما حالا از حقوق و مزایای رزمندگی که هیچ، از شناسنامه هم محروم بود.
چشمش هر روز ضعیف می‌شد. به دکتر که مراجعه کرد، فهمیدند تومور مغزی دارد. یکی از آشناها هزینه عمل جراحی‌اش را داد و او را جراحی کردند. اما کاری از دست پزشک‌ها برنیامد. او از هر دو چشم نابینا شد.

حالا محمدعلی نابینا شده است. بدون شغل، بدون شناسنامه و در منزل اجاره‌ای.




مطالب مرتبط

آخرین همقصه

آخرین همقصه

حسین دهباشی پژوهشگر تاریخ و مستندساز و حجت‌الاسلام محمدرضا زائری کارشناس و فعال حوزۀ رسانه و فضای مجازی، در چهاردهمین و آخرین قسمت هم‌قصه درباره تصویر فضای بین‌المللی در رسانه‌ها و فضای افکار ...

|

.

.

|

دوازدهمین هم‌قصه

دوازدهمین هم‌قصه

من که مدیر یه موسسه پژوهشی بودم، ‌12-13 کیلو وزن کم کردم. توی تمام کشور ما گزینه‌ای نداشتیم. واقعاً اگه بعضیا توی کوبا می‌تونستن که مزیت‌هایی به خاطر موقعیت خودشون به دست بیارن فیدل کاسترو و دیگران اونو سر به نیست می‌کردن. چون اونا باید مثالی برای کل مردم می‌بودن. وگرنه موقعیت ...

|

روایتی از نتایج اقتصاد مقاومتی، بیخ گوش آمریکا

روایتی از نتایج اقتصاد مقاومتی، بیخ گوش آمریکا

فرناندو فیونس مؤسس «گروه کشاورزی ارگانیک» در کشور کوبا است. او برنده جایزه «معاش درست» در سال ۱۹۹۹ از سازمان ملل است. این برنامه جمعه‌شب، ساعت ۲۳:۱۵ از شبکۀ یک سیما پخش می‌شود.

|

نظرات کاربران