در حال بارگذاری ...

شفقنا: در چهارمین قسمت از برنامه هم‌قصه، محمدعلی کلی، رزمندۀ افغانستانی که بیش از ده سال از زندگی خود را در جبهه‌های ایران صرف کرده است، مهمان برنامه بود. در همین راستا، خبرگزراری شفقنا با او مصاحبه‌ کرده است.

شفقنا زندگی- دو سال بعد از انقلاب اسلامی زمانی که مادر “محمدعلی” از حمله صدام به ایران با خبر می شود به محمد علی می گوید «پسرم خیلی زحمتت را کشیدم برو ایران بجنگ. آقا خیلی تنها است» محمدعلی در این زمان ۱۶ ساله است. چون وضعیت مالی شان خوب بوده سه چهار سال قبل یعنی در حدود دوازده سالگی ازدواج کرده و یک دختر و یک پسر هم دارد . محمدعلی به تشویق مادر روستایشان را ترک و از راه هرات و مرز اسلام قلعه تایباد وارد ایران می شود. گذرنامه و ویزا نداشته ولی به هر شکل از مرز عبور کرده و خیلی زود برای اعزام به جبهه خودش را به تهران می رساند.

به گزارش خبرنگار شفقنا زندگی، محمد علی محبی معروف به محمدعلی کلی حدودا ۵۴ ساله اهل روستایی است به نام بارگاه دولت شاه در ولایت غزنین افغانستان؛ پدرش کشاورز بوده؛ خودش میگوید زمین های زیادی دارند که از پدر به ارث رسیده؛ اما محمدعلی ۵ – ۶ سال بیشتر نداشته که پدرش از دنیا می‌رود و او یتیم می‌شود. مادرش سرپرست خانوار می شود. مادرش زنی مومن و مقید بوده و به رزق حلال تقید زیادی داشته است .

جنگ،جنگ، تا پیروزی

نوجوانی محمد علی مصادف می‌شود با انقلاب اسلامی در ایران. خبر تحولات ایران و این که ایران در آستانه انقلابی به رهبری یک مرجع دینی قرار گرفته به روستای «بارگاه دولت شاه» هم رسیده؛ ملاها (روحانیون شیعه) در گوشه و کنار مردم را با خبر کرده‌اند. «مردم بارگاه دولت شاه، مرغ و خروس و گوسفند قربانی می‌کردند برای پیروزی انقلاب و سلامتی امام خمینی؛ آن زمان به ایشان آقا می‌گفتند»

بعد از انقلاب تنها وسیله کسب اخبار روز به روز از ایران رادیویی است که با باتری کار می‌کند. روستایشان برق نداشته و هنوز هم ندارد». پسر حاج قاسم یک رادیو داشت. شب ها می آورد مسجد مردم جمع می شدیم اخبار را گوش می کردیم. مادرم من را می فرستاد به مسجد می‌گفت برو اخبار را گوش کن ببین امروز آقا چه گفته؟«

محمدعلی کلی تا ششم ابتدایی را در افغانستان خوانده می‌گوید:« از معلمانمان چیزی یاد نگرفتم. هر چه یاد  گرفتم از ملاها یادگرفتم.» دوران نوجوانی محمدعلی همزمان است با رونق احزاب چپ در افغانستان «در بین همکلاسی‌هایم حتی  کمونیست داشتیم. کمونیست‌ها حزب داشتند احزابی مثل حزب خلق. در مدرسه ما را کتک می زدند که برویم در حزب شان عضو شویم. ما مقاومت می‌کردیم»

دو سال بعد از انقلاب زمانی که مادر محمدعلی از حمله صدام به ایران با خبر می شود به محمد علی می گوید «پسرم خیلی زحمتت رو کشیدم برو ایران بجنگ. آقا خیلی تنها است» محمدعلی در این زمان ۱۶ ساله است. چون وضعیت مالی شان خوب بوده سه چهار سال قبل یعنی در حدود دوازده سالگی ازدواج کرده و یک دختر و یک پسر هم دارد . محمدعلی به تشویق مادر روستایشان را ترک و از راه هرات و مرز اسلام قلعه (تایباد) وارد ایران می شود. گذرنامه و ویزا نداشته ولی به هر شکل از مرز عبور کرده و خیلی زود برای اعزام به جبهه خودش را به تهران می‌رساند.

می‌گوید در طول مسیر خیلی کم صحبت می کرده تا کمتر کسی متوجه افغانی بودنش شود. در تهران از مردم مقر سپاه را می پرسد و پرس پرسان خودش را به پادگان شهید بهشتی سیدخندان می رساند و یک شب مهمان آن‌جا می‌شود و فردا شب به پادگان امام حسن مجتبی و بعد پادگان امام حسین و در آن‌جا یکی دو هفته آموزش می بیند و به اهواز اعزام می‌شود. «جایی ما را پیاده کردند و از رودخانه‌ای رد شدیم و بعد رفتیم دوکوهه که آن موقع مال ارتش بود«.

مدتی در محورهای مختلف می‌جنگد «در ابتدا در تیپ ۳۳ المهدی بودم که آن زمان شیرازی ها و کرجی‌ها با هم بودند.»تا این که وقتی اطرافیانش به مرخصی می روند او نمی رود و می‌گوید جایی را ندارد و مادرش او را فرستاده که بجنگد و تصمیم به بازگشت و مرخصی ندارد .

کارش حمل و نقل آذوقه و مهمات بوده در اواخر تابستان  ۶۰در جزیره مینو محاصره می‌شود. «درجزیره مینو محاصره شده بودیم. بیشتر از  ۴۸ساعت چیزی نخورده بودیم. آچارهای ماشین را کمرم بسته بودم و با آن راه می رفتم. برای جزیره مینویی ها آذوقه و مهمات برده بودم که محاصره شدیم. از طرف جاده ماهشهر و چوبده و… محاصره شدیم. امام فرمان دادند حصر آبادان باید شکسته شود  ۵مهر  ۶۰در عملیات ثامن الائمه وقتی محاصره شکست ما را به بیمارستان بردند و بستری کردند و یک هفته ای گذشت تا روده هایمان درست شد دو سه روز غذا نخورده بودیم و روده ها از کار افتاده بود.»

سال  ۶۰یکی از فرماندهان به نام برادر افقه نام محمدعلی محبی را به محمدعلی کلی تغییر می دهد به خاطر سر نترسی که داشته است.

محمدعلی کلی در تمام هشت سال جنگ حتی یک ساعت مرخصی نگرفته؛ در طول جنگ حتی به زیارت حرم امام رضا علیه السلام هم نرفته! فقط چون رزمنده نمونه شده بعد از عملیات خیبر و بدر به دیدار امام برده شده است. بعد از پایان جنگ از جبهه بر نمی‌گردد. می‌گوید« احتمال حمله دوباره صدام وجود داشت.» مشغول حفر سنگر وتکمیل خطوط پدافندی در مرز می‌شود!

بی‌قرار،بیماری و دوباره جنگ!

سال ۷۶ شرایط حضور خانواده اش را در ایران فراهم می کند و آنها به ایران می آیند. مادرش در زمانی که او در افغانستان نبوده از دنیا رفته؛ در سال‌هایی که او در جبهه های ایران حضور داشته پسر نوجوانش را به جرم حزب‌اللهی بودن در افغانستان ترور می کنند. همسر و دخترش به ایران می آیند. آنها را برای زندگی به اهواز می‌برد. پس از آن صاحب یک پسر و دو دختر دیگر می شود. در تمام ۲۴ سال حضورش در سپاه فقط چهار روز مرخصی گرفته؛ آن چهار روز هم برای عروسی دختر بزرگش.

در اواخر دهه ۸۰ یکی از همرزمانش خانه ای را در کرج مهیا کرده و او را برای زندگی به کرج می آورد. در کرج کارگر یک نجاری می شود. خیلی زود کار را آموخته و استاد می شود. نمره چشمانش که سال به سال بیشتر می‌شده او را به آستانه کوری می رساند. چشم پزشک مشکلش را نمی فهمد. پزشک مغر و اعصاب فشار سنگین و مداوم را عامل این ضایعه می‌داند. شب بیداری ها در طول سالهای جنگ و رانندگی شبانه بدون چراغ برایش عوارض مغزی داشته؛ یک چشمش نابینا می شود و برای درمان چشم دیگر دو بار عمل می کند. حالا که امکان کار در نجاری را ندارد همسرش در یک نانوایی کار می کند. هیچ دریافتی از سپاه یا جای دیگری ندارد. هزینه‌های عمل را هم دوستان و اطرفیانش برعهده گرفته اند.

او که برای حضور در یک برنامه تلویزیونی به نام “هم قصه” شرکت کرده است می گوید: تنها خواسته اش حل مشکل شناسنامه اش است.

پسر عمویش روح الله از مدافعان حرم در سوریه است می گوید:«پارسال مجروح شد  ۲۰-۲۵روز آمد خانه ما خوابید بهتر شد برگشت سوریه»

مشروح گفت وگوی خبرنگار شفقنا زندگی با محمد علی کلی را می خوانید:

*مهم ترین علتی که باعث شد شما تصمیم بگیرید همسر و فرزندان خود را در سال ۵۹ در افغانستان رها کنید و به ایران بیائید چه بود ؟ چه اتفاقی افتاد که به ایران آمدید و چرا تنها؟

من قبل از جنگ همیشه اخبار را پیگیری می کردم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و شروع جنگ علیه این کشور توسط عراق ما این اخبار را بطور دقیق از طریق رادیو  در مسجد گوش می دادیم . در روستای ما یک رادیو بود که آن را شب ها به مسجد می بردیم و اخبار را از آن پیگیری می کردیم. هر شب من خبر را برای مادر خود می آوردم و با او صحبت می کردم. خیلی کوچک بودم که پدرم را از دست داده بودم. مادرم بسیار ولایتی و مسلمان سرسختی بود. بعد از شروع جنگ، امام(ره) اعلام کرد که بر هر شیعه واجب است جبهه ها را پر کند و این تکلیف بود. من این را برای مادر خود بازگو کردم. مادرم بعد از فکر کردن، گفت که باید بروید. بعد رفتم و یک نامه از نمایندگی امام در افغانستان، آیت اله ابراهیمی دریافت کردم. نامه ای که در سر مرز کسی با من کاری نداشته باشد.  من براساس عقیده آمدم. قبلاً وقتی جایی می رفتم، مادرم هم مرا همراهی می کرد، اما این بار مادر به دنبال من نیامد. برگشتم و به مادر خود گفتم که چرا به دنبال من نمی آید، گفت برو تو جای بدی نمی روی، به جای خوبی می روی. قبل از رفتن سه بار من را دور زد و از من خداحافظی کرده بود و دیگر دنبال من نیامد. بعد از خداحافظی با مادرم، به مرز ایران و افغانستان آمدم.

*آیا در آن موقع همسر داشتید؟

بله. همسر و فرزند داشتم. بخاطر اینکه ما زمین زیادی داشتیم و مادر من پیر شده بود، توان کارکردن را نداشت. برای من همسری گرفت که در کارهای خانه و خانواده کمک ما باشد.

*چند ساله بودید که ازدواج کردید؟

چهارده ساله بودم که ازدواج کردم و زمانی که به ایران آمدم شانزده ساله بودم. یکی از فرزندانم ، در زمان جنگ  گفتند که پدرش در ایران در جبهه جنگ می جنگد، از طریق دولت مورد سوء قصد قرار گرفت و شهید شد. اما دخترم در اینجا در کرج زندگی می کند و ازدواج کرده است.

*در زمانی که می خواستید به ایران بیائید، همسر شما مانع نشدند؟

اصلاً. هیچ حرفی به من نگفت. او بسیار خوب برخورد کرد. زنان در افغانستان حقیقتاً خیلی محروم و مظلوم هستند. وقتی که یک بزرگی در خانه هست، اختیار من و دیگران در دست آن بزرگتر است. هر چیزی را که آن بزرگتر تعیین کند، همان خواهد بود. به ایران آمدم و نامه را هم که سر مرز نشان دادم و از من سوال کردند که آیا واقعاً می خواهم به جبهه بروم؟ گفتم بله واقعاً می خواهم به جبهه بروم.

*به دفتر نمایندگی امام رفتید، و گفتید که می خواهید به جنگ بروید و نامه را گرفتید؟

بله. بعد از آن به مشهد آمدم. یک شب در آنجا بودم، زیارت کردم و بعد از آن عازم تهران شدم. در تهران به یک پادگانی معرفی شدم. در این پادگان ما به مدت ده روز آموزش دیدیم و بعدا ما را به پادگان امام حسین لشکر ۲۷ برای اعزام نیرو بردند. از آنجا هم ما را به اهواز اعزام کردند. در یکی از عملیات ها می خواستند که به من مرخصی بدهند که به آنها گفتم که من در اینجا خانه ندارم و هیچ جایی هم نمی توانم بروم. بعد از آن من را به قرارگاه مقدم جنوب معرفی کردند که ترابری سنگین کربلا بود. به آنجا که رفتم، مشغول به رانندگی و حمل غذا، مهمات و یخ شدم.

*در ایران هیچ آشنایی نداشتید؟

زمانی که به ایران آمدم، هیچ کسی را نمی شناختم. بچه بودم. اینکه آشنایی پیدا کنم یا از کسی کمک بگیرم.

*زمانی که مادرتان به شما گفت که به ایران بروید، از اینکه کسی را در ایران نداشتید، واهمه ای نداشتید؟

حقیقتاً بله نگرانی هایی داشتم اما بروز نمی دادم. ولی چون مادرم گفته بود و امام دستور داده بود،تکلیف بود و بایستی می رفتم.

*از خاطراتی که در جنگ دارید و هیچوقت آن را فراموش نکرده اید و تحت تاثیر آن قرار گرفته اید، بگویید.

یک خاطره ای دارم که هیچگاه از آن صحبت نکرده ام. اما در اینجا آن را بیان می کنم. یک منطقه به نام شهر طرابه هست. معنای آن به زبان عربی، یعنی شهر خاک است. ما در لشکر دوازده قائم ، و سپاه بیست و پنج لشکر مازندران بودیم . عراق در عملیاتی آن شهر را به تصرف خود در آورده بود که بین جزیره مجنون جنوبی و شط العین بود. بعد از تصرف این شهر، صدام آب را به روی این شهر سرازیر کرد. به حدی آب این شهر را گرفته بود که ما از بالای تیر برق می توانستیم پایین را ببینیم. تجهیزاتی دیده نمی شد و فقط تیرهای برق را از بالا می توانستیم ببینیم. چراغ هایی که روشن بود از بالای تیرهای برق قابل دیدن بودند. یک روز که در پادگان بودم فرمانده به من گفت که باید جرثقیل بیست و پنج تنی را روشن بکنم و برای چند روز به لشکر بیست و پنج کربلا به ماموریت بروم. جرثقیل را آماده کردم و آن را چک کردم که ایرادی نداشته باشد. به آنجا که رفتم، هیچ چیزی نبود. یک کشتی آمد و جرثقیل به داخل کشتی رفت.کشتی حرکت کرد و من هم در جرثقیل درون کشتی بودم. زمان اذان مغرب ما به شهر طرابه رسیدیم. یک طارق(کشتی کوچک) در کنار ما لنگر گرفت. غواصانی از این طارق پیاده شدند که شب کار کنند. چون نمی توانستند در روز کار کنند با سیم بوکسل غواصان در زیر آب توپ و نفر بر و هر چیز دیگری که در زیر آب غرق شده بود، را از آب بیرون می کشیدند که این کار چهار الی پنج روز طول کشید تا من توانستم یکی یکی این تجهیزات و ادوات را خارج کنم و در کشتی پهلویی قرار بدهم. آن کشتی هم تجهیزات را به بیرون می برد و آنها را تخلیه می کرد. اذان صبح که می شد من جرثقیل را درون کشتی می آوردم و استراحت می کردم. یک موقعی متوجه شدم کفش من کاملاً خیس است خون زیادی در درون کفش من رفته بود و خیلی ناراحت شدم.چهار پنج روز طول کشید که تیپ را بصورت کامل خارج کردیم و جرثقیل را به خشکی و به مقر پادگان آوردم. در پشت مقر یک پادگان دیگر داشتیم. پادگان اصلی ما در اهواز بود. مثلاً اگر ده لشکر در جبهه بود، یک جفت آن هم در پشت جبهه بود.  بصورت موقت کارهای آنها را انجام می دادند. بعد فرمانده به من گفت جایی که من رفته ام کار هر کسی نبوده است و خدا را شکر کرد که سالم بیرون آمده ام. خاطرات زیادی از جنگ دارم و هر چه که بازگو کنم، کم بیان شده است. در یکی دیگر از خاطرات که در آخرین روزهای جنگ بود فرمانده به من گفت که  تانکر آب روی تریلی را پر از آب و آماده کنم، صبح زود که آمدم تریلی را آماده کنم، متوجه شدم که آتشباری عراق زیاد است و نمی توانستیم کاری انجام بدهیم. به فرمانده هم گفتم که امروز دیوانه شده اند. آفتاب بالا نیامده بود، اما هوا روشن بود. در منطقه حسینه و به سمت اهواز حرکت کردیم. دیدم که تانکهای  زرهی به سمت ما می آیند. جیپ اطلاعات به سمت ما می آمد و گفت که ما برگردیم. من برنگشتم و از نزدیک دیدم که آنها عراقی هستند و بعد ماشین را سر و ته کردم و فرار کردم. آنها هم با تیر من را زدند و تانکر آب روی آن  هم سوراخ شد ته آن مقداری آب بود. به پادگان که آمدم، به تعمیرگاه رفتم و تانک را جوش دادم. اما بقیه را بیدار نکردم. بعد از راه جاده … به سمت اهواز حرکت کردم و به پادگان حمید رفتم. از پادگان حمید به اهواز رفتم و مجدداً تانک را پر از آب کردم. چون گفته بودند که باید تانک پر از آب باشد. زمانی که برگشتم دیدم که پادگان حمید خط مقدم شده است. عراقی ها را می دیدم که در اتاق های سربازان ارتش قدم می زدند. منبع آب پادگان حمید را زده بودند و آب به هدر می رفت. دوباره از مسیر سه راه فتح که در سمت چپ جاده ای دارد و به جاده امام صادق می خورد، ما از جلوی آنها پیچیدیم به جاده امام صادق رفتیم و از آن طریق به سمت دارخوین و به مقر که رسیدم دیدم که در آنجا هیچ کسی نیست. دیدم که گازوئیل ها و آب ها را آزاد کرده اند. شیر آنها را بستم. تعداد بسیجی و سرباز و راننده که داشتیم همه اینها را عراقی ها به اسارت برده بودند. ماشین ها را هم برده بودند اما گازوئیل ها و آب ها را آزاد کرده بودند. به دفتر فرماندهی رفتم، از طریق بی سیم و تلفن چرخی تماس گرفتم و با آقای وادی تماس گرفتم . او از من پرسید که در کجا هستم.به ایشان گفتم که از اهواز آب آورده ام و در محور خودمان هستم. شیر آب و گازوئیل را  عراقی ها که باز کرده بودند ، بسته ام. سوال کرد که چه شده است؟ گفتم که همه را به اسارت برده اند. بعد پشیمان شدم که چرا به آنها نگفتم بیدار شوند و من به قصد نگفتم. چون اگر می گفتم و بیدارشان می کردم، می گفتند که من ترسیده ام. بالاخره به من گفتند که باید به پاسگاه زید بروم. پاسگاه زید نقطه صفر مرزی بود. لشگر محمد رسول الله ، و لشکر سیدالشهداء، عراقی ها را از پشت سر قیچی کرده بودند. جنازه های زیادی از عراقی ها روی جاده بر روی یکدیگر افتاده بود.  ماشین سنگین بود و من نمی توانستم که از جاده خاکی عبور کنم. و مجبور شدم که از روی جنازه ها رد شدم و آب را برسانم. بعد از برگشت با ماشین اسرا را جابجا کردم.

*یک هفته از شروع جنگ گذشته بود که شما به ایران آمدید و تا آخر جنگ هم در جبهه حضور داشتید.

بله. من شب و روز در جبهه بودم.

*چه زمانی از جبهه جنگ بیرون آمدید؟

سال ۷۴ یا ۷۵ بود. من تماماً در منطقه بوده ام.

*ولی جنگ که در سال ۶۷ به اتمام رسید.

جنگ که تمام شد، ادوات و مخازن ، تدارکات، کانتینرهای تمام تیپ ها و لشگرها در منطقه پا برجا بود. بعد ما بعنوان ترابری سنگین، هر چیزی که متعلق به هر منطقه ای بود را به آنجا بردیم. و این کار خیلی طول کشید. بعد از اینکه همه این ادوات منتقل شدند، خط های مرزی معلوم و مشخص شد. نقطه صفر مرزی مشخص شد. بعد هم ایران اعلام کرد که اینها را باید خاک ریز بزنیم و هر صد متر را سنگر بکاریم. بعد در منطقه من را مسئول کردند که مراقب باشم کسی کم کاری نکند. به من گفتند که من چون بیل مکانیک را می دانم، کار کنم. هر وقت که خسته شدم، استراحت کنم. از منطقه چوبده شروع کردیم و تا به سمت ایلام رساندیم و از آن به بعد دیگر مربوط به ما نبود که بعد از اتمام کار به اهواز آمدم.

*یعنی شما از سال ۶۷ که جنگ تمام شد، تا سال ۷۴ در منطقه بودید و تجهیزات باقی مانده در جبهه را به شهرهای خودشان برمی گرداندید. در بعد از جنگ هم سنگرسازی و خطوط مرزی را مشخص می کردید. سال ۷۴ به اهواز برگشتید، در آنجا مشغول به چه کاری شدید؟

من راننده تریلی، کمرشکن ،جرثقیل، بیل مکانیک، بودم. در مواقع اضطراری بر روی جرثقیل کار می کردم. در موارد دیگر هم روی کمرشکن کار می کردم.

*در سپاه اهواز مشغول بودید؟

بله. در سپاه، قسمت ترابری سنگین بودم. مرکز ما در اهواز بود. اما چون در منطقه پشتیبانی بودم در پشت خط بودم.

*جنگ که تمام شد، به فکر همسر و فرزندانتان نیفتادید؟

در یک الی دو سال بعد، یک نفر به اهواز می آمد و من نامه می نوشتم و به او می دادم. از همسر خود که سوال می کردم آیا نامه های من به آنها می رسد، می گفت که دو سال بعد می رسید چون سواد نداشتند مادرم نامه ها را نزد کسی می برده و می خوانده است و من اینگونه با آنها تماس داشته ام.

*همسر شما چه زمانی به ایران آمد؟

در سال ۷۶ به ایران آمد. بعد که همسر من به تهران آمد، فرمانده ام به من یک ماشین داد و آنها را از تهران به اهواز آوردم. بعد هم شروع به رفتن سرکار کردم. گاهی ده الی پانزده روز نبودم. گاهی هم چهار الی پنج روز. بعد به خانه می آمدم و اینگونه زندگانی می کردم.

*تا چه زمانی در سپاه بودید؟

تا سال ۸۳. از ۵۹ تا ۸۳ یعنی ۲۴ سال در سپاه بودم. هشت سال بسیجی بوده ام. بعد از اتمام جنگ خودشان به من پیشنهاد دادند که مدتی را نزد آنها کار کنم ، و به من قول رسمی شدن دادند. بعد از سه سال رسمی نشدم  ولی من را قراردادی کردند. تا سال ۸۳ همینطور گذشت و آخر هم من را رسمی نکردند تا اینکه استعفاء دادم.

*شما تا سال ۸۳  بصورت قراردادی در سپاه بودید و بعد از آن هم استعفا دادید. در حال حاضر هیچگونه حقوق و مزایایی از نهاد یا ارگانی دریافت نمی کنید؟

خیر. من از هیچ  جایی ، یک ریال دریافتی ندارم. در حق من کوتاهی شده است. گذشته از آن ، مشکلات بسیار زیادی دارم .مشکلاتی از جمله مدرسه و کارهای اداری فرزندانم است. از مسئولین خواهش دارم که واقعاً اگر حق من است، شناسنامه من را درست کنند و به کارهایم رسیدگی کنند. بیست و چهار سال خدمت کرده ام. شب و روز در خدمت سپاه بوده ام. از هشت سالی که در جبهه بوده ام، یک ساعت آن را تعطیل نکردم .

*اگر از شما سوال شود که در قبال این همه خدمت به کشور و مردمی که هم وطنان شما نبوده اند اگر چه هم آیین و هم کیش تان بوده اند چه انتظار و توقعی از مسئولین دارید، چه می گوئید؟

درخواست دارم که مشکل شناسنامه ما را حل کنند.

*یعنی هنوز شما شناسنامه ندارید؟

من شناسنامه ندارم و کارت اقامت دارم .شناسنامه ما را درست کنند و حقوقی به ما بدهند که خانواده ام بتوانند امرار معاشی داشته باشند. من چشمانم را از دست داده ام. تشخیص دکتر به این دلیل است که زیاد به آنها فشار آورده ام. من باید عینکم را عوض می کردم، ابتدا دو سالی یکبار بود که به شش ماه و دو ماه رسید. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم ، عمل کردم. الان هم دو سه ماه است که چشم من چیزی را نمی بیند.

*کارت جانبازی دارید؟

خیر ندارم. اما دو تا تیر در پاهای من خورده است. دو بار هم شیمیایی شده ام. یکبار در فاو و یکبار دیگر هم در کارخانه ای که آنها را چک می کردیم شیمیایی شدم. ولی الحمدالله مشکلی ندارم. دو بار که به نقاهتگاه شیمیایی ها رفتم و در آنجا خوابیدم. زمانیکه دوستانم به آنجا می آمدند می گفتم که لباس شخصی بیاورید که فرار کنیم.

*شما در سالهای جنگ دو بار تیر در پای تان خورده اید. دو بار هم شیمیایی شده اید. و هیچ مدرکی هم از جانبازی ندارید.

خیر هیچ مدرکی ندارم. و هر دو چشم خود را هم از دست داده ام. اینها کلاً آثار جنگ بوده است.

*شما در زمانی که جبهه بودید و تا همین الان که زندگی می کنید و بیمار شده اید برخورد مسئولان ایرانی چه در جنگ و چه هم اکنون، اینکه شما را به عنوان یک رزمنده افغانستانی می بینند، چگونه است؟

در جنگ خیلی مهربان و خوب بودند. چه رزمنده بسیجی، سپاه، واقعاً نور چشم آنها بودم. برای تیپ و لشکرها کار انجام دادم. لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، لشکر ۲۵ کربلا،لشکر قدس، لشکر محمدرسول الله، لشکر علی ابن ابیطالب ، لشکر ۱۴ امام حسین، لشکر فجر،لشکر ۸ نجف اشرف، لشکر ولیعصر افغانستان، تمامی تیپ ها و لشکرها را بوده ام. تمام فرماندهان آنها با من آشنا و دوست بودند. خیلی به من احترام می گذاشتند و من هم متقابلاً برای آنها احترام قایل بودم و کارهایشان را انجام می دادم. هر کاری را که به من می گفتند، بهانه نمی آوردم و خودم شخصاً انجام می دادم. بعد از جنگ ، خداوند به من سه فرزند هدیه داد. یک پسر و دو دختر داد. این بود که بعد از اتمام جنگ ، مشکلات برای من شروع شد. مسائلی همچون کارت اقامت، مدرسه، مهد کودک، خیلی عذاب می بردم.مسئولین و مدیران و معلمان اینجا خوب هستند واقعاً حرمت حفظ می کنند هیچوقت بی احترامی نکرده اند. اما در ادارات که می روم، بدبین هستند. اما موقعی که مستقیماً با من روبرو می شوند، رفتارشان خوب است البته همه جا خوب و بد دارد.

*هزینه های جراحی خودتان را چگونه تامین کرده اید؟

بعد از دو سال که بدنبال چشم پزشک بودم، یک روز جمعه بعداز ظهر، یک نفر که از طرف ایثارگران خود را معرفی کرده بود با من تماس گرفت و گفت که فردا ساعت ۹ به خانه ما می آید. به محل کار خودم هم اطلاع دادم که از ساعت نه الی یازده مهمان دارم و نمی آیم. هفت نفر آدم های ریش سفید و بزرگ و خوبی بودند که به خانه ما آمدند. با دوربین و همه امکانات. یکی از آنها برادر شاه حسینی فرمانده ما بود که آمده بود. بقیه آنها هم کار بلد بودند. همه در جبهه و بسیجی هم بودند. از من سوالاتی کردند که چند سال در جبهه بوده ام، در کدام جبهه ها بوده ام. بعد از سوالاتی که کردند به من گفتند که سه مشکل عمده زندگی خودم را بگویم. مشکل اول شناسنامه ام ، مشکل دوم ، چشمم ، مشکل سوم هم مسکن مان بود که همه را بیان کردم. با من خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعد با من تماس گرفتند. من یک ریال برای هزینه جراحی چشم هایم نداشتم. دکتر دستور به عمل داده بود. هزینه عمل چهار الی پنج میلیون تومان می شد. همسرم بیشتر نگران بود و با وضعیتی که داشتم و درآمدی هم نداشتم به من می گفت که خدا بزرگ است. دو سه روز بعد که با من تماس گرفتند گفتند به بیمارستان لقمان حکیم برو که به من گفتند باید عمل بشوم. به آنها گفتم که پولی برای عمل چشم هایم ندارم. تشکیل پرونده دادم. دکتر گفت که شما دفترچه ندارید. بروید دفترچه بگیرید. گفتم که به ما دفترچه نمی دهند. گفت به شما دفترچه می دهند. به بیمه مراجعه کردم دفترچه گرفتم که این کار یک هفته زمان برد. بعد هم خودم را معرفی کردم و بلافاصله من را عمل کردند. از راه بینی عمل کردند و گفتند که تومور روی اعصاب چشمهای من را گرفته است. ابتدا از راه بینی عمل کردند. عمل اول چهار میلیون تومان هزینه برداشت. عمل دوم هم در قسمت سر بود که کلاً نه میلیون شد و همه آنها را تقبل کردند.

*این مبالغ را چه کسی پرداخت کرد؟همان فرماندهی که به دیدن شما آمده بود؟

خیر. ایثارگران پرداخت کردند.

*آیا مایل هستید که به افغانستان برگردید؟

حقیقت را بگویم ،در افغانستان هم پرونده من خراب است. من از دولت افغانستان مدرک دارم، و کدخداهای آنجا، این را تائید کرده اند و من را بعنوان جاسوس ایران می شناسند. در صورتیکه یک آدم بی سواد مگر می تواند جاسوسی کند. خلاصه اینکه اسم من را رد کرده اند. زمانی که در جبهه بودم، پسر من را شهید کردند چون من در جبهه ایران بودم و توسط دولت وقت در آن موقع مورد سوء قصد قرار گرفت و شهید شد. یک نامه هم در اینجا دارم که بعنوان جاسوس ایران شناخته شده ام و تحت تعقیب هستم. برای همین اصلاً دوست ندارم که به افغانستان بروم. دوست دارم که در ایران زندگی کنم. مردمش، کشورش، را دوست دارم. رهبرش را دوست دارم و ایشان را رهبر خودمان می دانم ، چون ما شیعه هستیم. همه چیز ما ، مال ایران است و هیچ فرقی نمی کند.

*آیا در حال حاضر از فامیل و بستگان شما در ایران حضور دارند؟

دائی همسرم و یکی از بردارانش در ایران هستند. پسر عموها و بستگان من در اتریش ، استرالیا ، سوئد و آلمان اند.

*آیا با فامیل و بستگان خودتان که در افغانستان هستند، ارتباط دارید؟

بله. ماهی یک الی دو بار تماس تلفنی دارم. یک خواهر دارم که با او در ارتباط هستم.

*الان که مشکل بینایی دارید ، سرکار نمی روید؟

خیر. سر کار نمی روم و در خانه هستم.

*زمانی که از سپاه جدا شدید، به چه کاری مشغول بودید؟

بعد از اینکه از سپاه جدا شدم، کارهای شخصی انجام می دادم. مثلاً در کابینت سازی کار می کردم. در کرج هم در کابینت سازی کار می کردم. الان شش الی هفت ماه می شود که دیگر کار نمی کنم.

*گفتید که با بستگان خود در افغانستان ، ارتباط دارید. نظر آنها در مورد ایران چیست؟ به ایران چگونه نگاه می کنند؟

آنها عاشق ایران هستند. ما شیعه و فقه جعفری هستیم. زیارتگاهها و امام زاده های ایران را دوست دارند. رهبر شما ، رهبر ما هم هست و هیچ تفاوتی ندارد. آنها ایران را از خودشان و خودشان را از ایران می دانند. چون رهبر کل شیعیان جهان در ایران است و ایران پرچمدار آن است.. ایران نباشد، خدا می داند، اسلام ما مانند عربستان سعودی می شود. عربستان خود را مسلمان و خادم حرمین شریفین می داند، اما چه کارهای ناشایستی را که انجام نمی دهند.

*آیا به ایران هم می آیند؟

خیر. یک خواهر دارم که از من دوازده سال بزرگتر است. به او اصرار کرده ام که به ایران بیاید و به زیارت امام رضا برود. می گوید که خیلی دوست دارد اما چون در خانه همسرش است، نمی تواند به ایران بیاید.

* با افغانی های ساکن ایران تا چه حد در ارتباط اید؟

با هیچکدام از آنها ارتباطی ندارم. دوستان و همسایگان من همه ایرانی ها هستند و من فقط با آنها ارتباط دارم. و فقط با دایی و برادر همسرم ارتباط دارم. آن هم سالی یکبار که آنها می آیند و شاید من نزد آنها نروم. واقعیت را بگویم، زیاد دوست ندارم.

*دوست ندارید با آنها ارتباط داشته باشید؟ کلاٌ فضای شما ، فضای ایرانی شده است.

بله. فقط خواهشی که از مسئولین دارم این است که مشکل شناسنامه و بازنشستگی من را حل کنند. مشکلات ما خیلی سخت است. تا زمانی که چشم داشتم، وضع خوب بود، اما الان چشم من این وضعیت را دارد و خدا می داند که چه پیش می آید.

*آیا برای بحث بازنشستگی پیگیری هم کرده اید؟

در چند جا پیگیری کردم و زیاد مفید واقع نشد. اما این بار از طریق روزنامه و مجلات بصورت جدی بدنبال آن هستم. رهبری من را می شناسند. در جبهه که بودم ایشان آمدند، از تریلر پیاده شدم و دست ایشان را بوسیدم و گفتم که از افغانستان آمده ام. شاید دیگر من را نشناسند. آن موقع جوان بودم. الان که دیگر چهره من تغییر کرده است. پیش ایشان خواهم رفت. نزد امام خمینی هم دو بار رفته ام. به یک نفر هم گفته ام که وقت ملاقات برای من بگیرند و پرونده خود را می برم که امضاء کنند.

*انشاالله که مشکل شما حل بشود.

خداوند الرحم و الرحمین است. مهربان و کریم است.




مطالب مرتبط

آخرین همقصه

آخرین همقصه

حسین دهباشی پژوهشگر تاریخ و مستندساز و حجت‌الاسلام محمدرضا زائری کارشناس و فعال حوزۀ رسانه و فضای مجازی، در چهاردهمین و آخرین قسمت هم‌قصه درباره تصویر فضای بین‌المللی در رسانه‌ها و فضای افکار ...

|

.

.

|

یازدهمین هم‌قصه

یازدهمین هم‌قصه

برای من سه هدف برای پروژه بوکس برای صلح وجود داره. اولیش اینه که بچه‌های سوری خوشحال بشن. دومیش اینه بین دو کشور رابطه برقرار کنیم. برای من رابطه بین مردم عادی استرالیا و مردم عادی سوریه خیلی مهمه اما سومیش اینه که می‌خوایم سوریه واقعی رو به کشور خودمون نشون بدیم نه اون روایتی ...

|

نظرات کاربران