در حال بارگذاری ...

زاهد شش هفت ساله بود که با برادرش خالد نزد پدر و مادر رفتند و گفتند می‌خواهند اسم‌شان را عوض کنند. گفتند: چون بابا و مامان آدم‌های مشهوری در بنگلادش هستند، نمی‌خواهند با شهرت پدر و مادر بزرگ شوند؛ می‌خواهند هویت مستقل داشته باشند.

زاهد اسمش را عوض کرد و گذاشت «شهید العالم». آن روزها این اسمی معمولی بود، بدون هیچ چشم‌انداز روشنی از آینده؛ اما اتفاق طوری پیش رفت که بعدها این اسم برای زاهد، اسم با مسمایی شد.

دبیرستان را که تمام کرد، راهی انگلیس شد و در رشتۀ بیوشیمی ثبت‌نام کرد. علی‌رغم اینکه والدین شهید او را به انگلیس فرستاده بودند؛ اما هزینۀ تحصیلش را نمی‌توانستند تأمین کنند. بنابراین مجبور بود آخر هفته‌ها کارگری کند، توالت‌ها را بشوید یا اینکه نگه‌بان کلوب‌های شبانه باشد تا مخارج تحصیلش را بتواند بپردازد.

زندگی‌اش به سختی می‌گذشت و دانشجوی فقیری در انگلیس بود. با این حال، یک روز شنید که شرکتی هواپیمایی، با هزینۀ کم بلیط هواپیما برای سفر به آمریکا می‌فروشد. این تنها فرصت برای او بود که بتواند به آمریکا سفر کند. آمادۀ سفر که شد، یکی از دوستانش گفت: در آمریکا دوربین ارزان است و برای من از آن‌جا یک دوربین بخر.

او به آمریکا رفت و در نیویورک یک دوربین، یک سه‌پایه و چند لنز خرید. در طول سفر با دوربین عکاسی می‌کرد و از اینکه می‌تواند از منظره‌های دلخواهش عکس بگیرد، خوشحال بود. وقتی به انگلیس برگشت، خواست که دوربین را به دوستش تحویل دهد؛ اما دوستش گفت که پول دوربین را ندارد. دوربین روی دست شهید ماند و او شروع کرد به عکاسی کردن.

مغازه‌ای در نزدیکی محل زندگی‌اش بود، از مغازه چند عکس گرفت و داستانی برایش نوشت. عکس و داستان را برای روزنامۀ محلی فرستاد. بعد از آن روز، اصلاً فراموش کرد که عکس برای روزنامه فرستاده است. یک‌روز که برای انجام کاری به بانک رفته بود، مدیر بانک او را دید و از او پرسید: عکست را روی جلد روزنامه دیده‌ای؟

شهید به روزنامه‌فروشی رفت و یک روزنامه خرید. پشت جلد روزنامه کاملاً از عکس‌های شهید پر شده بود و بعداً روزنامه برای این عکس‌ها، ده پوند دستمزد به شهید داد. این اولین دستمزد عکاسی شهید بود؛ بنابراین تصمیم گرفت عکاسی را به صورت جدی دنبال کند. او حالا عکاسی شده بود که باید خوب دنیا را نظاره کند و اسمش مسما پیدا کرده بود: شهید العالم.

مدرک دکترای شیمی ارگانیک را که گرفت، به بنگلادش برگشت. به والدینش گفت که می‌خواهد عکاسی را به عنوان شغل انتخاب کند. والدینش تعجب کردند و سعی کردند او را از این کار منصرف کنند. اما شهید العالم تصمیمش را گرفته بود. او می‌خواست در جامعه‌‌ای که بیشتر مردم سواد خواندن و نوشتن ندارند، با عکس حرف خودش را بزند.

او هیچ سابقه و پارتی در بنگلادش نداشت، بنابراین نمی‌توانست در جایی مشغول به کار شود. او با چند نفر یک شرکت تبلیغاتی و مد لباس تاسیس کرد و شرکت موفقی شد. کسب‌وکار موفقی بود؛ اما او به خاطر درآمد و سود به بنگلادش برنگشته بود و عکاسی را انتخاب نکرده بود. بعد از مدتی تصمیم گرفت مسیر عکاسی‌اش را عوض کند.

او باید از صفر شروع می‌کرد. باید از اول شروع می‌کرد. شرکت را رها کرد و به همکارانش واگذاشت ...




مطالب مرتبط

دوازدهمین هم‌قصه

دوازدهمین هم‌قصه

من که مدیر یه موسسه پژوهشی بودم، ‌12-13 کیلو وزن کم کردم. توی تمام کشور ما گزینه‌ای نداشتیم. واقعاً اگه بعضیا توی کوبا می‌تونستن که مزیت‌هایی به خاطر موقعیت خودشون به دست بیارن فیدل کاسترو و دیگران اونو سر به نیست می‌کردن. چون اونا باید مثالی برای کل مردم می‌بودن. وگرنه موقعیت ...

|

روایتی از نتایج اقتصاد مقاومتی، بیخ گوش آمریکا

روایتی از نتایج اقتصاد مقاومتی، بیخ گوش آمریکا

فرناندو فیونس مؤسس «گروه کشاورزی ارگانیک» در کشور کوبا است. او برنده جایزه «معاش درست» در سال ۱۹۹۹ از سازمان ملل است. این برنامه جمعه‌شب، ساعت ۲۳:۱۵ از شبکۀ یک سیما پخش می‌شود.

|

نظرات کاربران