یک روز که زهرا و آیه در بیرون از خانه مشغول بازی بودند، صدای موشکباران و انفجار شنیدند. با عجله به خانه آمدند و دیدند که موشک به خانه آنها اصابت کرده است. در خانه، به خاطر شغل پدر، نفت و بنزین بسیاری بود...
زهرا چهار سالش بود و آیه سه سالش که پدر و مادرش از هم جدا شدند. زهرا و آیه پیش پدر در شهر بصریالشام سوریه ماندند و اجازه نداشتند که به دیدار مادر بروند. چند سالی گذشت. زهرا و آیه بزرگ شدند و به مدرسه رفتند و پدر هم با زنی ازدواج کرد. حالا دو خواهر فرصت داشتند تا در راه مدرسه، مخفیانه مادر را ملاقات کنند. اما این شادی هم دیری نپایید. مادر با مردی ازدواج کرد و به عربستان رفت و زهرا و آیه تنهاتر از قبل شدند.
پدر در لبنان پیراشکیپزی داشت و سه ماه به لبنان میرفت و به مدت دو هفته به سوریه برمیگشت. سال ۲۰۱۱، ناآرامیها که شروع شد، پدر دیگر به لبنان نرفت. شغلش را عوض کرد و در خانه نفت و بنزین میفروخت.
یک روز که زهرا و آیه در بیرون از خانه مشغول بازی بودند، صدای موشکباران و انفجار شنیدند. با عجله به خانه آمدند و دیدند که موشک به خانه آنها اصابت کرده است. در خانه، به خاطر شغل پدر، نفت و بنزین بسیاری بود و با اصابت موشک مخزنهای نفت و بنزین آتش گرفته بود. بچهها میدیدند که بابا و زنبابا در شعلههای آتش میسوزند. زنبابا همانجا جان داد و شهید شد؛ اما عمو بابا را به بیمارستان رساند. بابا دو ماه در بیمارستان تحت درمان بود؛ اما در نهایت دکترها گفتند که کاری از آنها ساخته نیست و بابا هم بعد از دو ماه شهید شد.
حالا زهرا و آیه یتیم شده بودند. نه پدری داشتند که از آنها مراقبت کند و نه مادری که به آنها محبت نماید. یکی دو سالی در منزل عمو بودند که عمو هم به لبنان رفت. آنها به خانه عمه رفتند و در خانه عمه زندگی کردند که عمه هم از شهر بصریالشام رفت. آنها به خانه مادربزرگ رفتند.
در همه این مدت، آنها در ماه فقط یک روز اجازه داشتند تا به خاله و دایی سر بزنند و به خانه مادربزرگ بروند. این یک روز برایشان خیلی مغتنم بود و کلی شادی میکردند. اما چند وقت بعد، این شادی هم از دست رفت. تکفیریها پدربزرگ را شهید کرده بودند و حالا دایی را تهدید میکردند، بنابراین خانواده مادر هم تصمیم گرفتند به ایران مهاجرت کنند. زهرا و آیه باز هم از قبل تنهاتر شدند.
یک شب که در خانه مادربزرگ بودند، صدای تیر و خمپاره زیاد شده بود. خبر رسید که تکفیریها وارد شهر شدهاند و در حال پیشروی هستند. باید خیلی سریع شهر را ترک میکردند. فرصت خیلی کم بود. همه وسایل را باید رها میکردند. وقت از این هم کمتر بود. زهرا و آیه حتی فرصت نکردند کفش بپوشند و با پای برهنه از خانه خارج شدند. همه خانوادۀ بابا بودند. حتی فامیلهای یک کم دورتر. به سمت خارج شهر حرکت کردند و مقداری پیاده رفتند. بالاخره ماشینی پیدا کردند و با ماشین از شهر خارج شدند و به استان سویدا، جایی که یکی از عمهها منزل داشت، رفتند.
به سویدا که رسیدند، سه ماه از سال تحصیلی باقی مانده بود. زهرا و آیه که در بصریالشام شاگردهای زرنگی بودند، در سویدا هم به مدرسه رفتند؛ اما سیستم آموزشی آنجا با بصریالشام متفاوت بود. درسها برایشان خیلی سخت بود و به سختی یاد میگرفتند. به هر سختی بود، سال تحصیلی تمام شد و آنها توانستند امتحانها را با موفقیت پشت سر بگذارند.
امتحانها که تمام شد، یک خبر خیلی خوب به بچهها رسید. دایی از ایران آمده بود و بچهها میتوانستند به دمشق بروند تا دایی را ببینند. چند وقت بعد هم خبر رسید که مادر به دمشق آمده است. زهرا و آیه با شنیدن این خبر سر از پا نمیشناختند و لحظه شماری میکردند که بعد از مدتها بتوانند مادر را ببینند.
مادر به دمشق آمد و توانست با اصرار زیاد خانوادۀ بابا را راضی کند که بچهها را به ایران ببرد. مادر مدارک بچهها را آماده کرد و به ایران آورد. اما خودش نمیتوانست در ایران بماند. زهرا و آیه در کنار خاله ماندند و مادر دوباره به عربستان رفت ...